لــعل سـلـسـبیــل
یک نفر بیاید من را از دست این گربههه نجات بدهد! این مامان گربه و سه تا بچههایش هر روز و هر شب میآیند پشت در هال و ارکست سمفونیک میومیو اجرا میکنند. چند روز قبل دلم برایش سوخت، گفتم تازه مامان شده گناه دارد که برای پیدا کردن غذا به هر کیسه زبالهای سر بزند، عقاید گیاهخوارانهام گل کرد و محتویات گوشتی فریزر را نثار شکم مامانه و بچههاش کردم، حالا ولم نمیکنند. میآیند پشت شیشهی در و توی چشمم زل میزنند و میو میو میکنند. خسته هم که میشوند میروند توی باغچه و روی تربچهها و جعفریهای نازنینم غلت میخورند و خاک باغچه را میکنند و بیادبیست، دستشویی میکنند.
من که دو ساعت است توی خانه زندانی شدهام گناه دارم، البته آنها هم گناه دارند، اگر از خانه بیرون بندازیمشان آواره میشوند، شاید هم ماشین بچه گربههای بی تجربه را زیر بگیرد. اما خوب دیروز آنقدر مامان گربه پررو شده بود که پشت در خانه ایستاده بود و پخخخخخخخ میرفت توی شکمت که یعنی چی؟ اینجا خانهی من است، نیا تو! دلم میخواست زبانم را میفهمید که بهش بگویم اینجا نه خانهی من است نه خانهی تو گربه جان! اما خوب چه میشود کرد، زبان آدمیزاد نفهم است. تازگیها شوهرش هم به جمعشان اضافه شده، خیلی هم قلدر و بی ادب است، مسئولیت بچه و این چیزهام سرش نمیشود، فقط میآید میخورد و میرود... خب من دیگر بروم، مثل اینکه گربه هه رفت.
پ.ن: از وقتی یادم است همیشه یک گربهی پررو توی زندگیم بوده، نکند توی زندگی قبلیم گربه بودم؟!
Design By : LoxTheme.com |